جدول جو
جدول جو

معنی بوی آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

بوی آمدن(نُ)
بوی شایع شدن. (مجموعۀمترادفات ص 67). رسیدن بوی و عطر بمشام:
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آمد و بوی.
سعدی.
- بوی از چیزی آمدن، مجازاً، دلیل چیزی بودن. نشانۀ چیزی داشتن:
بوی آلودگی از خرقۀ صوفی آید
سوز دیوانگی از سینۀ دانا برخاست.
سعدی.
-
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
دوباره آمدن، برگشتن، به جای خود برگشتن، برای مثال اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید / عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید (حافظ - ۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بند آمدن
تصویر بند آمدن
بسته شدن، بسته شدن راه و مجرا
باز ایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد
فرهنگ فارسی عمید
(نُ نَ)
بو شنیدن. به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را:
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید
گمان برند که در عودسوز سینۀ من
نبود آتش معنی که بو نمی آید.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ عَ)
مرکّب از: ب + زیر + آمدن، پیاده شدن. فرود آمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : پس از منبر بزیر آمد و بخانه اش بردند. (قصص الانبیاء ص 238)، پس از منبر بزیر آمد و اسامه را بخواند و امیر کرد. (قصص الانبیاء ص 233)، داود از کوه بزیر آمد و در میان لشکر خویش و آن مسلمانان وی را دعا گفتند. (قصص الانبیاء ص 148)،
لغت نامه دهخدا
(مُ لا)
برآورده شدن. برآمدن.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
به محل آمدن. بازگشتن، پرشکم گردیدن از شیر و آب. (آنندراج) (از منتهی الارب). پر شدن شکم از شیر و آب. (از اقرب الموارد). پرشکم شدن از شیر و آب و سیر شدن. (ناظم الاطباء) ، تسکین نیافتن. (آنندراج). سخت تشنه شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، سست گردیدن. (آنندراج) :بجر عنه، سست گردید از وی. (منتهی الارب). سنگینی کردن کار بر کسی و سست گردیدن از آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بپا آمدن طفل، پاوا شدن طفل. پا گرفتن طفل. نو به رفتار آمدن طفل. (آنندراج) ، مشاطه. آرایشگر:
بجام اندرون گوهر شاهوار
بت آرای با افسر و گوشوار.
فردوسی.
بت آرای چون او (رودابه) نبینی به چین
بر او ماه و پروین کنند آفرین.
فردوسی.
یکی دختری دارد آن نامدار
ببالای سرو و به رخ چون بهار
بت آرای چون او نبیند به چین
میان بتان چون درخشان نگین.
فردوسی.
بت آرای بیند گر ایشان (دختران) به چین
گسسته شود بر بتان آفرین.
فردوسی.
نگاری بود بنگاریده دادار
بت آرایش نگاریده دگربار.
(ویس و رامین).
دگرباره فرودآمد بت آرای
نگار آن سمن بر را سراپای.
(ویس و رامین).
بت آرای خیلی در آن انجمن
که بودند از پیش آن بت شکن.
اسدی (گرشاسب نامه).
، به مجاز در این اشعار بت پرست، خصوصاً پادشاهی که منصب روحانی نیز دارد. آرایندۀ بت. مجازاً مروج و پشتیبان و اشاعه دهنده بت پرستی:
ببر نامۀ من بر رای هند
نگر تا که باشد بت آرای هند.
فردوسی.
بت آرای فرخنده دستور من
همان گنج و پرمایه گنجور من.
فردوسی.
دو شاه بت آرای و یزدان پرست
وفا را بسودند با دست دست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ مَ)
قبول کردن. پذیرفتن. راست پنداشتن. باور کردن:
نشان داده بود از پدر مادرت
ز بهر چه نامد همی باورت ؟
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن:
آن زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
رودکی.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک.
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون.
فردوسی.
نماندند یک تن در آن جایگاه
بیامد برون رستم کینه خواه.
فردوسی.
به میدان جنگ ار برون آمدی
به مردی ز مردان فزون آمدی.
فردوسی.
برون آمد از خیمه و از دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن.
فرخی.
ز دریا به خشکی برون آمدند.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330).
دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله.
عسجدی.
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
ناصرخسرو.
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمرو و با شغب عنتر.
ناصرخسرو.
بدانش تو صورتگر خویش باش
برون آی از ژرف چه مردوار.
ناصرخسرو.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین.
نظامی.
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم درنورد.
نظامی.
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام.
نظامی.
بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است
که تیر وهم برون آید از کمان گمان.
سعدی.
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست.
سعدی.
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی.
سعدی.
مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد.
k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>انسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).
لغت نامه دهخدا
تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
برگشتن، رجعت کردن، بازآوردن، تجدید کردن، برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبول آمدن
تصویر قبول آمدن
پذیرفته شدن قبول افتادن پذیرفته شدن مقبول واقع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون آمدن
تصویر برون آمدن
بیرون آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر آمدن
تصویر بسر آمدن
بانتها رسیدن تمام شدن، مردن در گذشتن، جوش کردن بغلیان آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیر آمدن
تصویر بزیر آمدن
پیاده شدن، فرود آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند آمدن
تصویر بند آمدن
باز ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجا آمدن
تصویر بجا آمدن
برآورد شدن، برآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخود آمدن
تصویر بخود آمدن
به هوش آمدن، به حال آمدن از غش
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به ندا آمدن ندارسیدن: ازگنبدفلک ندی آمدبگوش او کای گنبدتوکعبه حاجت روای خاک. (خاقانی. سج. 238)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد آمدن
تصویر باد آمدن
وزیدن باد
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی غپی آمدن لاف زدن کرکری خواندن شاخ و شانه کشیدن لاف زدن گزاف گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
باخبر و آگاه شدن، فهمیدن و شنیدن و گمان بردن از چیزهای پنهان اطلاع یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سود آمدن
تصویر سود آمدن
فایده دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوز آمدن
تصویر سوز آمدن
نسیم یا باد سرد وزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم آمدن
تصویر بهم آمدن
پیوستن دو چیز سر بهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
خوش آمدن کسی را. مطبوع واقع شدن آن چیز مورد پسند وی شدن، یا خوش آمدید. تعارفی است که بمهمان هنگام ورود بخانه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوش آمدن
تصویر جوش آمدن
گرم شدن، خشمناک شدن، به هیجان آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسی آمدن
تصویر چسی آمدن
لاف و گزاف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روا آمدن
تصویر روا آمدن
خوش آمدن، مطبوع، مقبول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
تربیت شدن، پرورش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون آمدن
تصویر خون آمدن
جاری شدن خون از موضعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
((مَ دَ))
تربیت شدن (چه خوب چه بد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بند آمدن
تصویر بند آمدن
((~. مَ دَ))
بازایستادن، بسته شدن، متوقف شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چسی آمدن
تصویر چسی آمدن
((چُ. مَ دَ))
به طور احمقانه ای به خود بالیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قپی آمدن
تصویر قپی آمدن
((قُ پّ. مَ دَ))
لاف زدن، ادعا کردن
فرهنگ فارسی معین